دوست می داشتم لذتی به تو بدهم که تا کنون، هیچ کس به تو نداده است. اما در ضمن این که
مالک این لذتم، نمی دانم چگونه آن را به تو بدهم.می خواستم با چنان صمیمیتی تو را خطاب کنم،
که هیچ کس دیگر، تا کنون نکرده باشد.می خواستم در این ساعت شب به جایی بیایم که تو در آن،
چه بسا کتابها را پی در پی می گشایی و می بندی و در هر یک از آن کتاب ها، چیزهایی را جستجو
می کنی که تا کنون در نیافته ای. به جایی که تو هنوز در آن منتظری، به جایی که شوق تو از
احساسی ناپایدار در شرف تبدیل به اندوه است. جز به خاطر تو نمی نویسم و برای تو نیز جز به خاطر
این ساعات. می خواستم چنان کتابی بنویسم که در آن هر گونه فکر و هر گونه تاثر فردی از نظر تو
پنهان بماند و بپنداری که در آن جز پرتوی از شور و حرارت خویشتن نمی بینی.می خواستم خود را
به تو نزدیک تر کنم و تو، مرا دوست بداری.