سلام
من از سفر اومدم در حالیکه اصلا حال خوشی ندارم
یعنی احساس خوبی نیست ، یه چیزی تو مایه های خواب و بیداری... احتمالا بی خیالش ، حالا هی من براتون توضیح بدم ، که چی بشه ؟؟؟ قراره کسی نسخه ی متفاوت بپیچه ؟؟؟؟؟؟ به جون خودم و خودش که نه!!!
این دو سه روزی که کاشان بودم خیلی بد گذشت...اگه کاشانی هستی لطفا به خودت نگیر ... چشمتون روز بد نبینه ، رفتم زیر سرم و فشار 8 و موت و ...( باز که نگفتی دور از جون) : این یعنی من الان اصلا حال ندارم که بچه باشم ، شیطونی کنم ، تو راهروی دانشکده سر به سر بچه ها بذارم و حتی اگه کسی بهم اخم کرد بزنم پس گردنش و هر هر بخندم !!! این یعنی الان حتی حوصله ی دیدن کارتون رو هم ندارم و البته فکر نکنی که میخوام بزرگ بشم ، نه !!! خیال کردیمن هنوزم همون بچه ی کوچولوی شیطونم... فقط خسته ام ، فقط از دلتنگی طولانی بیزار شدم ، فقط از حرفای تکراریه شما آدم بزرگا بدم میاد ، شما ها که فکر میکنید زندگی اون چیزی که شما می گید ، آدم بزرگایی که حتی فرق یه کلاه با ماری که یه فیل تو شکمشه رونمی دونید ( اگه شازده کوچولو رو نخوندی خب به من چه ؟؟؟ تقصیر خودته )
دیروز داشتم یه متنی می خوندم گفته بود :« اگه من قرار بود یه بار دیگه به دنیا بیام حتما ابله تر و پر خطر تر زندگی می کردم» ، می دونی من با اینکه یک بار به دنیا اومد ولی تو همین یک بار...( اه اصلا فکر کنم قاط زدم ها ...) من الان می خوام برم ناهار سلف رو بخورم ، 2 هم فرآیند پالایش داریم با استاد گرام مطهری ، بسی بسیار خرسندم ...
پ.ن1: اینو واسه کلاسش اومدم!!!
پ.ن2: این کتاب شازده کوچولو رو هدیه می دم به شماهایی که فکر می کنید اگه بزرگ بشید همه چی حله!!!
www.shamlou.org/thelittleprince/text/thelittleprince.html
چه بگویم ؟ سخنی نیست.
می وزد از سر امید نسیمی،
لیک، تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست.
چه بگویم ؟ سخنی نیست.
پشت در های فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته ست.
بام ها،
زیر فشار شب
کج،
کوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگویم ؟ سخنی نیست
در همه خلوت این شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی، نیست.
وندر این ظلمت جا
جز سیانوحه ی شو مرده زنی، نیست.
ور نسیمی جنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
احمد شاملو