یه چیزی تو مایه های سلام... که اسم خداست/// حالم بد جوری گرفته...
الان یه داستانی از تو یکی از وبلاگای بلاگفا خوندم که حسابی حالم رو بد کرد... خدایا به فریاد هممون برس. خدایا تو از نیت های ما توی زندگی آگاهی و می دونی که ما به چه چیز هایی فکر می کنیم. به چه چیزهایی احتیاج داریم و چه چیزهایی داغونمون می کنه . خدایا الان با کسی جز تو نمی تونم حرف بزنم و از کسی جز تو نمی تونم چیزی بخام تو هم خودت خوب خوب این موضوع رو می دونی . الان که دستهام می لرزه برای نوشتن و پاهام برای راه رفتن جون ندارند ... خدایا من تنهام و اگه تو نباشی تنهایی من بزرگ و بزرگتر می شه. خدایا تو خودت خوب می دونی خوبتر از همه که من نمیخام گناه کنم و همه افکارم و اعمالم در جهت دور شدنم از گناهه... به تو پناه می برم از کثیفی گناه و فکر گناه و ...انجام گناه... خدایا به دادم برس...خدایا بهم یاد بده چه طوری عاشق باشم..به دور از لذتهای پست پست...
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد از پی اش بروید هر چند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که با بالهایش شما را در بر میگیرد تسلیمش شوید گر چه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.
وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید گرچه ممکن است صدایش رویاهاتان را پراکنده سازد همان گونه که باد شمال باغ را بی بر میکند .زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان میگذارد به صلیبتان میکشد.
همان گونه که شما را می پروراندشاخ و برگتان را هرس میکند.همان گونه که از قامتتان بالا میرود و نازکترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش میکند به زمین فرو میرود وریشه هاتان را که به خاک چسبیده اندمی لرزاند.
عشق شما را همچون بافه های گندم برای خود دسته میکند.میکوبدتان تا برهنه تان کند.
سپس غربالتان میکند تا از کاه جداتان کند.
آسیابتان میکند تا سپید شوید.
ورزتان میدهد تا نرم شوید
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند نانی مقدس شوید.
« جبران خلیل جبران»