گوشه هایی از زندگی رهبر معظم انقلاب (1)
گاهی ما بعضی از آدم ها رو در حد اینکه تو تلویزیون دیدیمشون یا حرفاشون رو در مورد مسائل مختلف شنیدیم می شناسیم ولی اگه بریم تو تار و پود زندگی هاشون می بینیم با چیزی که ما فکر می کردیم خیلی فرق می کنن . زندگی بعضی آدما که تعدادشون خیلی هم کمه شبیه یه سبد گل محمدیه .با من بیاید...
مادر
تابستان بود . هوا گرم بود . گوشه ی حیاط توی سایه فرش را پهن می کردیم ( خب مستحب است که زیر آسمان باشیم ) ساعت ها می نشستیم و اعمال روز عرفه را انجام می دادیم . مادر - خدیجه السادات میردامادی نجف آبادی ، دختر سید هاشم نجف آبادی - می خواند و ما هم ... خیلی اهل دعا و توجه و اعمال مستحبی و اینها بود .
با سواد ، کتابخوان ، دارای ذوق شعری و هنری ، حافظ شناس . همیشه برایمان شعرهایی از حافظ می خواند . با قرآن هم کاملا آشنا بود . بیشتر قصه های قرآن را برایمان می خواند . می خواند و تشریح می کرد ، شیرین.
در این میان گهگاه اشعار حافظ هم می خواند ، برای شیرینی بحث . صدای خوشی هم داشت . مادرم خیلی خوب بود ... خیلی!
پدر
پدر - سید جواد - ترک زبان بود . اصالتا تبریزی . اهل خامنه و مادر فارس زبان . از بچگی دو زبانه بودیم .
5 نفر بودیم ، چهار برادر - سید محمد ، سید علی ، سید هادی و سید حسن - و یک خواهر . من دومی بودم ، پسر دوم خانواده . پدرم ملای بزرگی بود ، عالم دینی بود . بر خلاف مادرم که خیلی گیرا و خوش برخورد بود ، پدرم ساکت و کم حرف بود . آرام . و این تاثیر دوران طلبگی و تنهایی در گوشه ی حجره بود.
به نقل از کتاب یک سبد گل محمدی
خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم ، تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم ، تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رساتر در برابر جباران اعلام نمایم ، تو تار و پود مرا با غم و درد سرشتی .
تو مرا به آتش عشق سوختی ، تو مرا در طوفان حوادث پرداختی و در کوره ی غم و درد گداختی . تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی .
خدایا ! تو به من پوچی زود گذر را نمایاندی و ارزش شهادت را آموختی .
گزیده ای از کتاب بینش و نیایش شهید دکتر مصطفی چمران
دارم میرم جنوب اگه بر نگشتم حلالم کنید
اگه بر گشتم هم که از 29ام به بعد بازم تحمل بفرمایید...
به نقل از ...
اون روز توی میدون منیریه تهران برای سالگرد شهدا مراسم گرفته بودن که گروه موزیک ارتش شروع کرد به نواختن مارش کوبنده عملیات.ناگهان یکی از بچه ها دوید طرفم و دستم رو گرفت و گفت که کمکش کنم.سه چهارتایی یک نفر رو که همسن و سال خودم بود، از روی صندلی برداشتیم و بردیم داخل یه اتاق دیگه. افتاد روی زمین و من مات و مبهوت مونده بودم که چی شده. پنج شش نفری ریختیم روش تا خودش رو این ور و اون ور نکوبه و نزنه.کمی که آروم شد شروع کرد به حرف زدن.سریع ضبط رو درآوردم و بردم دم دهنش.45 دقیقه تمام، آخرین صحنه هایی رو که هنگام مجروحیت و موجی شدن در شلمچه دیده بود، مثل یه نمایش رادیویی اجرا کرد. اون قدر سفت دندوناشو بهم می فشرد که نزدیک بود فکش خورد بشه.
قشنگ مثل نمایش حرف می زد. آروم حرکت می کرد، داد می زد، می دوید و نفس نفس می زد و ... .بعد از 45 دقیقه، یه دفعه فریاد بلند "یامهدی" زد و همه مارو پرت کرد.کم کم حالش جا اومد. تعجب می کرد چرا ما دورش نشستیم.
رفیقش می گفت:صبح توی اتوبوس حالش این جوری شد، ملت در می رفتن. هی می گفتم بیایین کمک این خطری نداره، کسی نیومد جلو.
بازم رفیقش می گفت:روزی سه بار این جوری میشه، از همه بدتر وقتیه که توی خونه حالش بد میشه. مدام خودش رو می زنه به در و دیوار، داد میزنه، ولی هیچکس نیست کمکش کنه. تازه، دو تا دختر کوچیک داره که در میرن بغل مامانشون و فقط گریه میکنن و می پرسن: «مامان ... چرا بابا خودشو میزنه؟» و اون همچنان در همین تهران زندگی می کنه و با هر بار موجی شدن فقط زورش به خودش می رسه و با دو دوست صمیمیش که توی شلمچه با شلیک مستقیم تانک شهید شدن، حرف میزنه.
***
حالا دیدم بی مناسبت نیست که این شعر رو براتون بنویسم:
اتل متل یه بابا
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچهها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه میشکنه
همون وقتی که هرکی
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچکسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو کردن دوره
بچههای محله
بابا یه هو دویدو
زد تو دیوار با کله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
نعرههای بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
کشتند بچههارو
بعد مامانو هولش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک میخوایم حاجی جون
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
آی اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یهروز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
مرحوم ابوالفضل سپهر